بحران میانسالی یا حال و هوای بهار؟!

ساخت وبلاگ

داشتم فکر می کردم این چند  سال اگه اتفاقی برام می افتاد, انقدری دوست و آشنا داشتم که خیالم راحت بود که واسه هر مشکل می تونم به کی زنگ بزنم. دیروز داشتم فکر می کردم که چقدر آدمای نزدیک زندگیم کم شدن... یا مهاجرات کردن, یا ازدواج کردن و بچه دار شدن و سرگرم زندگی خودشونن... یا انقدر دور شدن که ازشون بی خبرم.... هنوزم دوستای خوبی زیادی دارم اما این که کسی رو داشته باشی که به پشتوانه ی حضورش بری تو دل هر ماجرایی... نمی دونم.... خیلی احساس تنهایی می کنم...

عید امسال مثل سالای قبل نبود. یادم اومد که سالها به مامانم اینا غر میزدم که اه من از فلانی بدم میاد نریم خونشون... اه چرا فلانی می خواد بیاد در رو روشون باز نکنیم... و خیلی چیزایی شبیه به این.... و همیشه مامان و بابا می گفتن نمیشه از همه آدما فاصله گرفت... همیشه در خونشون با محبت رو به همه باز بود اما به خاطر منم که شده رفت و آمدهاشون کم و کم و کمتر شد... تا این که امسال به خودم اومدم و دیدم چند روزی از عید گذشت و غیر از آدمای نزدیک که تو طول سال هم همیشه میبنیم همدیگه رو؛ کسی در خونه‌مون رو نزد... واسه خودم ناراحت نیستم اما.... فکر می کنم این موضوع مامان اینا رو ناراحت می کنه و من مسئول این اتفاقم!

تنهایی.... تنهایی آدم رو رنج میده.... و من عجیب این روزا درگیر درد تنهایی شدم که ازش گریزی نیست...

بهش گفتم این روزا حوصله هیچ کاری رو ندارم! حتی آب خوردن, مسواک زدن و حموم رفتن برام مثل یه کار طاقت فرسا شده! شبا که رو مبل دراز میکشم حتی دلم نمی خواد تا دستشویی برم قبل از خواب.... وقتی می گم حوصله هیچ کاری رو ندارم دارم راجع به همچین چیزی حرف میزنم...

لبخند زد و گفت: به بحران میانسالی خوش اومدی!

وقتی دلگیری و تنها......
ما را در سایت وقتی دلگیری و تنها... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9whitebirdf بازدید : 39 تاريخ : چهارشنبه 15 فروردين 1403 ساعت: 20:18