وقتی دلگیری و تنها...

ساخت وبلاگ
دیدی یه چیزی رو تو ذهن خودت تکرار می کنی و حس می کنی اگه فلان اتفاق بیفته؛ اگه فلان‌کارو انجام بدی یا فلان آدم رو ببینم یه حس فوق العاده تجربه  میکنم اما وقتی لحظه ی موعود میرسه به خودت میگی: همین؟! همه ی چیزی که ذوقش رو داشتم این بود؟؟؟یا برعکس... دیدی همیشه از دیگران میشنوی که از بیماری ها و دردهاشون میگن یا از شکست ها و اتفاقای تلخ... میفهمی حسشون رو؛ تو هم غمگین میشی حتی عذاب میکشی اما وقتی اون اتفاق برا خودت می افته حس می کنی همه چیز از اونی که فکر می کردی سخت تر و دردناک تره! می دونم... می دونم... نباید به گذشته و آینده فکر کرد... باید در لحظه بود... باید فقط و فقط لحظه رو تجربه کرد. اما هنوز عادت نکردم بهش... هنوز دلم می خواد مثل قدیم با دیدن فلان دوستم قلبم پروانه ای بشه.... هنوز فکر می کنم خیلی جوونم برا این که بخوام نگران چروک شدن پوستم باشم یا از درد میخچه ی کف پام بنالم... دنیا برام همیشه انگار اینجوری بود که اوکی... من با از دست دادن آدما کنار اومدم, درسم رو یاد گرفتم اما من قرار نیست بیماری لاعلاج داشته باشم... من قرار نیست عمل جراحی داشته باشم... ولی خب دنیا اونی که ما فکر می کردیم نیست! وقتی دلگیری و تنها......ادامه مطلب
ما را در سایت وقتی دلگیری و تنها... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9whitebirdf بازدید : 3 تاريخ : چهارشنبه 19 ارديبهشت 1403 ساعت: 18:24

ما ایرانیا یه ضرب‌المثل قدیمی داریم که میگه: "با یه گل بهار نمیشه." اما چند وقت پیش جایی به نقل از کسی خوندم که نوشته بود: «کودک که بودم می‌خواستم دنیا را تغییر دهم؛ بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است و من باید کشورم را تغییر دهم. بعدها کشورم را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم. در سالخورگی تصمیم گرفتم خانواده‌ام را متحول کنم و اینک در آستانه مرگ هستم و می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم شاید می‌توانستم دنیا را هم تغییر دهم!» این روزا زیاد به رسالت انسان روی زمین فکر می کنم و هر چی بیشتر میخونم و میشنوم این جمله که "تمام تغییرات دنیا از خودمون شروع میشه" درست‌ترین حرف ممکن به نظر می‌رسه؛ فقط داستان اینه که ساختن خودمون خیلی سخت‌تر از ایراد گرفتن از دیگرانه و ما کارای سخت رو دوست نداریم. اگه اولین شکوفه گیلاس به خودش بگه: "چرا تلاش کنم؟ وقتی می دونم با یه گل بهار نمیشه"؛ هرگز تو ژاپن جشن هانامی برگزار نمیشه! چون شکوفه‌ی گیلاسی نیست که بخواد شهر رو زیبا کنه. تنها تفاوت ما با درختای گیلاس اینه که اونا هیچوقت به درختی که برای شکوفه زدن تلاش می کنه نمیگن "با یه گل بهار نمیشه" اونا این حقیقت که درخت گیلاس هستن رو پذیرفتن اما ما از عالم و آدم ایراد میگیریم در حالی که هنوز حتی نمی دونیم خودمون کی هستیم؟! بهار داره میاد و ما معمولا به استقبالش میریم... ما بهار رو با نوروز جشن میگیریم اما گاهی انگار یادمون میره که بهار فقط یه فصل نیست؛ بهار با همه ی قشنگیاش میاد تا یادمون بیاره که همیشه بعد از سخت‌ترین زمستونا هم میشه از اول شکوفه داد و رشد کرد و برای شروع هر بهار فقط یه گل کافیه... اگه من باغچه خونمو آباد کنم, دیر یا زود همسایه وقتی دلگیری و تنها......ادامه مطلب
ما را در سایت وقتی دلگیری و تنها... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9whitebirdf بازدید : 6 تاريخ : چهارشنبه 15 فروردين 1403 ساعت: 20:18

حالم این روزا عجیبه... دلم میخواد تنها باشم و از شبکه های اجتماعی فاصله بگیرم. اما همین که دورم خالی میشه بی هدف دستم میره سراغ گوشیم. بین اینستاگرام و تلگرام جابه جا میشم و حوصله خوندن و دیدن هیچ پستی رو ندارم! با گوشی بازی میکنم، دستام خسته میشه، دلم میخواد با یکی حرف بزنم اما آدما حوصله ام رو سر میبرن. دلم میخواد برای دیگران پیغام تبریک عید بفرستم اما حوصله ام نمیاد و وقتی هم کسی بهم پیام میده به زور جواب میدم. عاشق نوروزم اما تعطیلاتش حالمو به هم میزنه... وقتی سر کارم برا تعطیلات نوروز لحظه شماری میکنم و وقتی بی هدف تو خونه دور خودم میچرخم با خودم میگم کاش فردا سر کار بودم. به خودم میگم اگه کسی خونه نبود این کارو میکردم، اون کارو میکردم... اما همین که تو خونه تنها میشم یه گوشه میشینم و فکر میکنم چی کار کنم. به خودم میگم تنهاییتو ببین، نفساتو تماشا کن... اما همه ی این تمرین فقط چند ثانیه دووم میاره... ذهنم پر از دغدغه اس اما خسته تر از اونم که تصمیم بگیرم چه کاری رو باید کجا انجام بدم. شلوغی دورم حالمو به هم میزنه اما پاش که می افته از هیچ وسیله ای نمیتونم دل بکنم. راستش تو زندگیم هر جا به چالش خوردم، همه چیزو به هم زدمو از اول شروع کردم... اما زندگی رو نمیشه دوباره از اول شروع کرد و من حس میکنم تا زانو تو باتلاقم و نمیدونم چطوری باید خودمو نجات بدم.... پشت سر ویرونیه و پیش روم مه! هیچی معلوم نیست... فقط باید از این باتلاق لعنتی بیرون بیام... اگه فقط بتونم سه روز این گوشی لعنتی رو نبینم...  وقتی دلگیری و تنها......ادامه مطلب
ما را در سایت وقتی دلگیری و تنها... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9whitebirdf بازدید : 6 تاريخ : چهارشنبه 15 فروردين 1403 ساعت: 20:18

داشتم فکر می کردم این چند  سال اگه اتفاقی برام می افتاد, انقدری دوست و آشنا داشتم که خیالم راحت بود که واسه هر مشکل می تونم به کی زنگ بزنم. دیروز داشتم فکر می کردم که چقدر آدمای نزدیک زندگیم کم شدن... یا مهاجرات کردن, یا ازدواج کردن و بچه دار شدن و سرگرم زندگی خودشونن... یا انقدر دور شدن که ازشون بی خبرم.... هنوزم دوستای خوبی زیادی دارم اما این که کسی رو داشته باشی که به پشتوانه ی حضورش بری تو دل هر ماجرایی... نمی دونم.... خیلی احساس تنهایی می کنم... عید امسال مثل سالای قبل نبود. یادم اومد که سالها به مامانم اینا غر میزدم که اه من از فلانی بدم میاد نریم خونشون... اه چرا فلانی می خواد بیاد در رو روشون باز نکنیم... و خیلی چیزایی شبیه به این.... و همیشه مامان و بابا می گفتن نمیشه از همه آدما فاصله گرفت... همیشه در خونشون با محبت رو به همه باز بود اما به خاطر منم که شده رفت و آمدهاشون کم و کم و کمتر شد... تا این که امسال به خودم اومدم و دیدم چند روزی از عید گذشت و غیر از آدمای نزدیک که تو طول سال هم همیشه میبنیم همدیگه رو؛ کسی در خونه‌مون رو نزد... واسه خودم ناراحت نیستم اما.... فکر می کنم این موضوع مامان اینا رو ناراحت می کنه و من مسئول این اتفاقم! تنهایی.... تنهایی آدم رو رنج میده.... و من عجیب این روزا درگیر درد تنهایی شدم که ازش گریزی نیست... بهش گفتم این روزا حوصله هیچ کاری رو ندارم! حتی آب خوردن, مسواک زدن و حموم رفتن برام مثل یه کار طاقت فرسا شده! شبا که رو مبل دراز میکشم حتی دلم نمی خواد تا دستشویی برم قبل از خواب.... وقتی می گم حوصله هیچ کاری رو ندارم دارم راجع به همچین چیزی حرف میزنم... لبخند زد و گفت: به بحران میانسالی خوش اومدی! وقتی دلگیری و تنها......ادامه مطلب
ما را در سایت وقتی دلگیری و تنها... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9whitebirdf بازدید : 5 تاريخ : چهارشنبه 15 فروردين 1403 ساعت: 20:18

داشت می‌گفت: "قدردان بودن و سپاسگزاری رو باید یه بخش جدا نشدنی از روزامون قرار بدیم. تشکر بابت همه‌ی داشته‌هامون و چیزایی که می خوایم داشته باشیم." می‌گفت: "ما همه چیز برامون خیلی زود عادی می‌شه. دیگه حیرت نمی‌کنیم از آسمونی که می‌بینیم، زمینی که زیر پاهامونه، وجودمون، انگشتای دستمون و..." اینو که می‌شنوم به یاد میارم روزای بچگیمو که چقدر با حیرت به انگشتای دست و پام نگاه می‌کردم و چقدر وجودشون برام هیجان انگیز بود؛ حرکت زبونم رو تو آینه می‌تونستم ساعت ها تماشا کنم و کِیـــــف کنم از این همه انعطاف اعجاب‌انگیر؛ تماشای ابرا و میوه‌های روی درخت خرمالوی حیاط خونه‌ی اجاره‌ایمون که رشدشون رو با هیجان دنبال می‌کردیم چقدر برام حس خوبی داشت.... یادمه حتی حرکت یه مگس یا یه مورچه برام جذابیت داشت و با چه شوقی نگاهشون می‌کردم و از همون روزا بود که عاشق ظرافت مارمولکا و رد براقی که حلزونا از خودشون تو باغچه جا می‌ذاشتن شدم. هنوز صداشو می‌شنیدم که داشت می‌گفت: "درختا رشد می‌کنن بدون این که بدونن چرا... میوه می‌دن حتی بدون این که خودشون ازش استفاده‌ای بکنن! اما این کارو می‌کنن چون درختن! باید از درختا یاد بگیریم که خودمون باشیم... نباید خودمون رو با دیگران مقایسه کنیم چون درخت سیب نمی‌تونه پرتقال بده! بشین به درون برو و خودت رو بشناس که هیچ چیز تو دنیا جذاب تر از این نیست که خودمون رو بشناسیم... وقتی خودمون رو تغییر بدیم نگاهمون به دنیا تغییر می‌کنه و بعد می‌بینی دنیا هم تغییر می‌کنه و این تغییر فقط و فقط از خود تو شروع می‌شه." گفت: "مردم مجسمه‌ی بودا رو دوست دارن چون در نهایت آرامشی که یه انسان می‌تونه داشته باشه فقط آروم نشسته و با چشمای بسته داره رشد می‌کنه!!!" وقتی دلگیری و تنها......ادامه مطلب
ما را در سایت وقتی دلگیری و تنها... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9whitebirdf بازدید : 4 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1402 ساعت: 17:59

از اوایل سال 94 که برای اولین بار عاشق شدم و از آذر سال 96 که برای اولین بار طعم شکست عشقی رو چشیدم، داره شیش، هفت سال میگذره. چرخ گردون چرخیده و چرخیده و حالا وایسادم جای اولم! تو این سالا، چیزای زیادی رو تجربه کردم، دوباره عاشق شدم. کنار کسی نشستم که معنی تازه‌ای از اعتماد و حمایت رو بهم یاد داد. بزرگ شدم. راستش، تمام گریه‌هایی که کردم بزرگم کرد. به امید پیدا کردن دوباره‌ی عشق با خیلیا هم‌کلام شدم و بعد از این همه سال میفهمم چرا دوستت داشتم. دوسِت داشتم چون میتونستم باهات "حرف بزنم" چون از شنیدن حرفات حالم خوب میشد، چون برا حرف زدن باهم نیازی نبود از در و همسایه حرف بزنیم یا از اقتصاد و گرونی گلایه کنیم. کنارت حالم خوب بود، قدم زدن کنارت بهم اعتماد به نفس میداد... فقط حیف که هیچوقت دوسم نداشتی :) اما دلم تنگ شده، برا نیکوتین صدات، برای آرامشی که کنارت داشتم، برای حس معصومانه و عاشقانه ای که نسبت بهت داشتم... خستم از جنگیدن، از شناختن آدمایی که حرفاشون برام جذاب نیست، از آدمایی که نمیدونم باید باهاشون از چی حرف بزنم... خیلی خستم...  وقتی دلگیری و تنها......ادامه مطلب
ما را در سایت وقتی دلگیری و تنها... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9whitebirdf بازدید : 25 تاريخ : شنبه 14 مرداد 1402 ساعت: 18:05

عید دیدنی.... اوووووف مزخرف ترین بخش نوروز... دیدن کسایی که هیچ علاقه‌ای به دیدنشون نداری با تظاهر به این که مکالمه‌ها خیلی برات سرگرم‌کننده اس. بلاتکلیفی به خاطر این که خانواده برای مهمانانی که میان یا جاهایی که میخوان برن چه برنامه‌ای دارن و اصرار برای این که دیدها رو بازدید بدیم... کسایی رو که تو یه سال ندیدیم تو دو هفته صدبار ببینیم.... مسخره بازی... مسخره بازی... حالم به هم میخوره واقعا چرا وقتی رو که میشه صرف انجام دادن کارای عقب افتاده و چیزایی که دوست داریم و تو طول سال فرصتی براشون نداریم بکنیم صرف این مسائل به درد نخور کنیم؟  وقتی دلگیری و تنها......ادامه مطلب
ما را در سایت وقتی دلگیری و تنها... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9whitebirdf بازدید : 29 تاريخ : چهارشنبه 7 تير 1402 ساعت: 16:00

باز حال بد من رو به اینجا کشوند... دوباره بی حوصله و غرغرو شدم و جایی جز اینجا ندارم برای پناه آوردن. هر وقت اینطوری میشم می فهمم که چی باعث شد سال 88 برای اولین بار نوشتن تو وبلاگ رو شروع کنم. دلتنگی، بغض، ترس از تنهایی، بی امیدی، بی هدفی و ترس از آینده.... وقتی همه چیز خسته کننده و دردناکه و حس می کنی راه نجاتی نیست و هیچ چیز دیگه خوشحالت نمی کنه. راستش تنها چیزی که روانم رو آروم می کنه و  دنیای رنگی رو نشونم میده عشقه و وقتی خالی از عشق میشم دنیا پیش روم خاکستری و تکراری میشه و تنها چیزی که دلم می خواد سکوت و تنهاییه. جایی که هیچکس جز خودم نباشه. امروز اومدم که بنویسم.... رهگذری برام پیام گذاشته بود از این که از طریق رادیو باهام آشنا شده و به این امید بود که اینجا هم کارای صوتی دیگه ای داشته باشم... راستش غم و غصه هایی که داشتم یادم رفت! با خوندن پیغام یه غریبه تصمیم گرفتم کاری رو شروع کنم که حالم رو خوب می کنه. کاری که شاید به خاطرش به دنیا اومدم. ممنونم غریبه :) (رهگذر دیوانه) وقتی دلگیری و تنها......ادامه مطلب
ما را در سایت وقتی دلگیری و تنها... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9whitebirdf بازدید : 17 تاريخ : چهارشنبه 7 تير 1402 ساعت: 16:00

دیروز، بعد از نزدیک به دو ماه بالاخره به خودم اعتراف کردم که دلتنگتم، تو من رو خیلی خوب می‌شناسی، از علایقم، خواسته‌هام، نیازهام خبر داری پس می‌دونی که ادامه دادن این راه تنهایی برام چقدر سخته، اما این اولین بار نیست که زمین می‌خورم. دیشب بالاخره بعد از نزدیک به دو ماه اشکام ریخت تا یه بار برا همیشه فاتحه‌ی آخر داستان رو خونده باشم که رها شم. خودم حالیم نبود که هنوز یه جایی اون آخرای داستان قلاب دلم گیر کرده، حتی هر کی می‌پرسید تکذیب می‌کردم که داره بهم سخت می‌گذره. اما فکر می‌کنم که دیشب یک بار برای همیشه تموم شد. از اینم گذر کردم. خسته‌ام. خیلی هم خسته اما امروز از دفعه‌های قبل به آینده امید بیشتری دارم. به مهسا گفتم، کتونیم سوراخ شده، می‌خوام بدم بدوزنش، حسابی سرم داد و بیداد کرد که برا خودت ارزش قائل شو، نگو فلانقدر پول کفش نو نمی‌دم. به کائنات بگو که ارزشت بیشتر از این حرفاس. دیگه سعی می‌کنم نگم شانس من اینطور و اونطوره، سعی می‌کنم وقتی مردم آرزوهای بزرگشون رو میگن نگم من به کمتر از اینا هم قانعم... می‌دونی... هرشکست منو تغییر داد که به نفعم بود و این بار هم می‌خوام خودمو از نو بسازم. سخت‌تر، تراشیده‌تر، ارزشمندتر، مثل الماس... دوباره یه صفحه‌ی نو، دوباره سرخط از سر...  وقتی دلگیری و تنها......ادامه مطلب
ما را در سایت وقتی دلگیری و تنها... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9whitebirdf بازدید : 30 تاريخ : چهارشنبه 7 تير 1402 ساعت: 16:00

روزی که برای مصاحبه ی استخدام جلوی مدیرمالیمون نشستم, بهش گفتم علاقه ای به اضافه کاری ندارم. بهم گفته بود با توجه به کار شرکت اگه کارا رو روتین انجام بدید نیازی به اضافه کاری نیست. که البته خیلی هم بی راه نبود چون سال اول حجم کارمون جوری بود که دو نفری با همکارم از پسش براومدیم. اما سال دوم با وجود این که یه نیروی کارآموز به تیممون اضافه شد اما باز هم هر موقع به خاطر گزارش فصلی و ارزش افزوده (هر کدوم چهار بار در سال) , اظهارنامه مالیاتی یا بستن حساب های آخر سال مجبور بودیم و با کلی دعوا و دغدغه ازمون می خواستن که اضافه کار بمونیم. البته نه که حقوقش رو ندن... که می دادن و هنوز هم می دن اما... خستگی ای که تو تن آدم می موند با هیچی قابل جبران نبود. زمان گذشت و بی نظمی های همیشگی شرکت با حجم کار زیاد و تنش های پی در پی دست به یکی کردن برای خسته کردن ما... طوری که حجم کار به جایی رسید که تو خرداد ماه جلسه ای که در مورد اظهارنامه گذاشته بودیم (در حالی که هفته قبلش من سر دو ساعت مرخصی با مدیرمالیمون دعوام شده بود و گفته بود که حتی تعطیلات 13 و 14 خرداد هم باید کار کنیم) من گفتم روز اول گفته بودم علاقه ای به اضافه کار ندارم. امسال از اول سال براتون روشن کردم که شرایط اضافه کاری رو ندارم! اگه تا پارسال بحث "نخواستن" بود, امسال بحث "نتوانستن" هست. من تو هیچکدوم از شرکتای قبلی که کار می کردم با وجود حجم کاری زیادمون و این که بعد ازظهرا شاید مجبور بودیم اضافه بمونیم... اما روزای تعطیل رو دیگه تعطیل بودیم! مدیرمالیمون از سر عصبانیت اون روز گفت: "شاید شرکتهای قبلی که شما کار می کردید؛ شرکت های در پیتی بودن" و ناگفته نماند که انقدر بهم برخورد که گفتم: ترجیح می دم تو یه شرکت وقتی دلگیری و تنها......ادامه مطلب
ما را در سایت وقتی دلگیری و تنها... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9whitebirdf بازدید : 59 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 17:56